او بعد از ۳۴ سال خدمت بازنشسته شد و در سال ۱۳۵۶ بیترس و دلهره در خیابان فریاد مرگ بر شاه و درود بر خمینی سر داد. با پیروزی انقلاب به عضویت بسیج درآمد و به سپاه پاسداران پیوست. با شروع جنگ به علت داشتن تجربیات جنگی و اطلاعات نظامی در عملیاتها حضور یافت.
در همین سالها به واسطه مراسم عقد و ازدواج یکی از فرزندانش به دیدار امام خمینی (ره) مشرف شد و در این دیدار از حضرت امام (ره) مصرانه درخواست کرد تا برای شهادت او دعا کنند.
وی بعد از طی دورهی آموزشی غواصی، در عملیات کربلای ۵ (۱۳۶۵) با سمت فرمانده دسته گردان امام حسین (ع) حضور یافت و در جزیرهی بوارین بر اثر اصابت ترکش خمپاره در سن ۶۷ سالگی به شهادت رسید.
سید ابراهیم قبل از شهادت به شهید محمداسلامی نسب گفت:«اسلامینسب! اگر شهید شدم بگو مرا با لباس رزم دفن کنند». اگر چه اسلامی نسب که سمت فرماندهی گردان امام رضا (ع) را داشت قبل از ایشان در عملیات کربلای ۴ ردای شهادت را بر تن کرد.
شهید پوریزدان پرست به روایت همرزمان
۱- یک بار خدمت امام رسیده بود، به امام گفته بود:آقا، دعا کنید منم شهید بشم! حدود ۷۰ سال سن داشت و ۹ فرزند. اما از اول جنگ مقیم جبهه بود. به محمد می گفت:آقای اسلامی نسب، بگید من وقتی شهید شدم با لباس رزم دفنم کنند!
۲- گاهی که برای دیدن سیدمحمد کدخدا و حاج مهدی زارع به گتوند و مقر گردان امام حسین(ع) می رفتم, پیرمرد روشن ضمیر و دوست داشتنی را می دیدم به اسم سید ابراهیم. اشنایی قبلی با چند تا پسرانش داشتم و همین دوستی ما را بیشتر کرده بود. به خصوص اگر بیماری می امد, بیشتر سراغ او را می گرفتم. کوله اش پر بود از گیاهان طبی. می گفت قبل از صبحانه بیا. وقتی می رفتم می دیدم جوشانده اش امده است. واقعا دستانش شفا بخش بود. سید ابراهیم خیلی تمیز, خوش تیپ و شیک پوش بود. این را می شد از لباس های همیشه اتو کشیده و پوتین های واکس زده اش فهمید. از طرف دیگر بدنی ورزیده و اماده داشت. واقعا برای جوانان و نوجوانان الگو بود..
۳- کربلای ۵، بعد از شهادت سید محمد و حاج مهدی من شدم فرمانده گردان امام حسین(ع), سید ابراهیم هم فرمانده دسته بود و ارتباط ما بیشتر شد. گردان در جزیره بووارین مستقر شد. دشمن از سه جهت روی ما اتش داشت. دسته سید ابراهیم را گذاشتم برای حفاظت از سه راه شهادت که در همین منطقه بود و سید کارش را به نحو احسنت انجام داد و چند تا پاتک عراق را خنثی کرد. برای سرکشی از سه راه رفته بود. دیدم تنها داخل یک سنگر نشسته و به دقت جلو را نگاه می کند. رفتم کنارش. گفتم سید چرا تنهایی؟ گفت: اخه اینجا اتیش سنگینه, کسی نمی ایسته, چند تا هم شهید مجروح دادیم. خودم وایستادم که حواسم به حرکت دشمن باشه! خندید و گفت تا من هستم خیالت از اینجا راحت باشه. خداحافظی کردم.چند قدمی که دور شدم, خمپاره ای کنارش نشست و همچو پیر کربلا, حبیب رویش خضاب شد…