امروز:پنج شنبه, ۱ آذر
تاریخ انتشار:2017-02-06

بازخوانی جریان انقلاب در کازرون ؛

ماجرای دستگیری سردار اسدی ، فرمانده اسبق نیروی زمینی سپاه در کازرون

سال ۱۳۵۵ بود و بیش از یک سال از حضور ما در نورآباد می‌گذشت که یک روز قرار شد برویم کازرون و با مبارزان آنجا هماهنگی‌هایی داشته باشیم و تعدادی اعلامیه رد و بدل کنیم. گویا چند نفر از انقلابی‌های آنجا را زیر نظر داشتند و متوجه ارتباط ما با آنها شده بودند که یک دفعه ماشین شهربانی پیچید جلویمان. حالا توی شهربانی کازرون داریم از مأمورها کتک می‌خوریم.

 

سردار محمد جعفر اسدی از فرمانده‌هان شجاع هشت سال جنگ تحمیلی بود که در روزهای مبارزه علیه طاغوت در صف جوانان انقلابی به شمار می رفت. سردار اسدی مدتی نیز فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران را بر عهده داشت و همچنان در صف فرمانده‌های مبارز قرار دارد.

از کتاب «هدایت سوم» برشی از خاطرات این سردار عزیز انتخاب کردیم که از روزهای مبارزه علیه رژیم طاغوت اینگونه روایت می‌کند:

«بی‌پرس‌وجو همه‌مان را انداختند پشت ماشین و بردند جلوی شهربانی. پاسبان‌ها از جلوی در ورودی تا انتهای حیاط شهربانی دو صف به موازات هم با فاصله یک متری درست کرده بودند. همه برای ورود باید از این دالان رد می‌شدیم. نفر اول مشت محکمی به ما می‌زد و پرت می شدیم طرف دیگر. بعد، لگدی می‌خوردیم و می‌افتادیم همان سمت اول. به قیافه هیچ کدام‌مان نگاه هم نمی‌کردند. شده بودیم کیسه بوکس و بس. دالان که تمام شد، آوردنمان محوطه کوچکی تا هر مأموری با هر درجه‌ای از راه برسد، برای تفریح و خنده خودشان هم که شده،‌ مشتی یا لگدی حواله‌مان کند…

سال ۱۳۵۵ بود و بیش از یک سال از حضور ما در نورآباد می‌گذشت که یک روز قرار شد برویم کازرون و با مبارزان آنجا هماهنگی‌هایی داشته باشیم و تعدادی اعلامیه رد و بدل کنیم. گویا چند نفر از انقلابی‌های آنجا را زیر نظر داشتند و متوجه ارتباط ما با آنها شده بودند که یک دفعه ماشین شهربانی پیچید جلویمان. حالا توی شهربانی کازرون داریم از مأمورها کتک می‌خوریم.

سردار اسدی

جوان پرشوری بین دستگیرشده‌ها بود که مبارزه را از روستای خودش، گاوکشک، شروع کرده بود و در کازرون هم فعالیت‌هایی می‌کرد. مأمورها خیلی از او کینه داشتند. می‌گفتند: «مردک‌ دهاتی! تو رو چه به این غلط‌ ها! برو گاوت را بچرون!» او هم سرش را به علامت تأیید حرف‌شان طوری تکان می‌داد که،‌ گویی داشت مسخره‌شان می‌کرد. استوار بی‌رحم و خشنی هم بود که انگار با او پدرکشتگی داشت. بی‌خبر، باتومی بالا آورد که بزند توی صورتش. جوان گاوکشکی ناخودآگاه دستش را گرفت جلوی صورت. چوب خورد به ساعت وستن واچش و شیشه ساعت، هزار تکه شد و هر تکه‌اش به صورت یکی‌مان خورد.

همزمان چند نفر دیگر را هم آوردند که در تظاهرات خیابانی دستگیر شده بودند. یکی‌شان تیر خورده بود به پایش. زخم، پانسمان نشده بود و از دور و برش، خون آرام‌آرام می‌آمد بیرون. محمود فیروزی برگه کوچکی از دفتر جیبی‌اش کند، گذاشت روی خون و همین طور گذاشت لای دفترچه‌اش. پرسیدم: «چی کار می‌کنی؟» گفت: «این خون در راه خدا و اسلام ریخته شده. می‌خوام برای یادبود داشته باشم.»

یک شب آنجا ماندیم و از فردا صبح، محاکمه‌های گله‌ای شروع شد. جرم همه‌مان «اخلال در نظم عمومی کشور» بود و مدت زندان‌مان نامعلوم. نمی‌شد سوال کنی چرا ما را زندان می‌برید یا حتی مدت زندان‌مان چقدر است؟ زود انگشت‌نما می‌شدی. انگی به تو می‌چسباندند و به طور ویژه شکنجه می‌شدی.

چند روزی که گذشت، با احتیاط از مأمورها مدت زندان‌مان را پرسیدیم. جواب درستی نگرفتیم. از رئیس تا مأمور عادی می‌گفتند نمی‌دانیم؛ بعدا معلوم می‌شود؛ از بالا باید دستور بیاید! دیگر سابقه دار محسوب می‌شدیم. انگشت‌نگاری شده بودیم و عکس با شماره زندانی و موهای تراشیده از ما گرفته بودند. محمود فیروزی با آنکه جوان‌تر از ما بود، به ما روحیه می‌داد که این روزها به سرعت برق و باد می‌گذرد و روزهای روشن از راه می‌رسند.

برای همه ما البته روزهای روشن آنقدرها هم نزدیک به نظر نمی‌رسید. به خصوص که زیر شکنجه‌ها و اذیت‌ها و بازجویی‌های مکرر، از آن طرف میله‌ها خبر نداشتیم. در این شرایط تنها کاری که از ما برمی‌آمد، بالا نگه داشتن روحیه خود و اطرافیان‌‌مان بود. اگرچه از فردایمان هم خبری نداشتیم، موقع هواخوری،‌ چند تا چند تا در مورد فعالیت بعد از آزادی حرف می‌زدیم.

بعد از چند هفته، کم‌کم اجازه ملاقات، آن هم با اعمال شاقه دادند. ملاقات‌کننده از فاصله یکی دو متری از پشت فنس فقط در حد چند دقیقه اجازه داشت با زندانی صحبت کند؛ ملاقات‌کننده‌ها در یک صف و زندانی‌ها در صفی دیگر روبه‌رویشان. آمار بالای زندانی‌ها و ملاقات‌ها همه را مجبور می‌کرد با صدای بلند حرف بزنند تا صدا به صدا برسد. بین زندانی‌های سیاسی رسم بود وقت ملاقات،‌ کسی احساساتی نشود و گریه نکند که هم روحیه ملاقات کننده بالا بماند و هم وقت برگشتن، بقیه زندانی‌ها احساس ضعف و ناراحتی نکنند. زندانیان سیاسی، اگرچه غمگین گوشه‌‌ای نشسته و در فکر بودند، همین که از بلندگو اسم‌شان برای ملاقات‌ خوانده می‌شد، لب‌هایشان را باز می‌کردند و سعی می کردند در طول رفتن به سالن ملاقات و برگشتن به زندان، این لبخند و شادی را اگرچه مصنوعی و به ضرورت از صورت‌شان دور نکنند.

من جزء آخرین نفراتی بودم که اسمم را پشت بلندگو خواندند. مادر، پرسان پرسان از این کلانتری و آن کلانتری و این شهر و آن شهر خودش را رسانده بود کازرون. یک جورهایی از غلبه بر احساسات خودم مطمئن بودم. راستش دو سه بار در خلوت هم تمرین کرده بودم، اما می‌ترسیدم مادر نتواند جلوی خودش را بگیرد؛ گریه کند و روی من هم تأثیر بگذارد.

وارد محوطه ملاقات که شدم، همه به فنس چسبیده بودند و با صدای بلند حرف می‌زدند. مادرم اما تکیه داده بود به دیوار و نیامده بود جلو. گفتم حتما منتظر است بیایم و بعد بیاید جلو. پاسبان‌ها دور تادور، چند قدمی یک نفر ایستاده بودند و همه گفت‌وگوها را زیر نظر داشتند. زیرچشمی نگاهی به دو پاسبان نزدیک‌تر به خودم انداختم و رفتم جلو و با دست، فنس را گرفتم و بلند گفتم: «سلام مادر!» همان طور که به دیوار تکیه داده بود، از سر جایش تکان نخورد و با صدایی بلندتر از صدای من، طوری که انگار عمد داشت همه بشنوند، گفت: «سلام مادر جون! حالت خوبه؟!» هنوز راست و درست «الحمدالله» نگفته بودم که با صدای بلندتر از سلام و علیک گفت: «یه وقت خودت را ناراحت نکنی مادر! این نامردها امام معصوم را هم انداختن زندون، تو که کسی نیستی!…»

پاسبان‌ها از همان لحظه که نیامده بود نزدیک فنس‌ها، حساس شده بودند. نگذاشتند جمله‌اش تمام شود. چنان به این زن‌ پا به سن گذاشته حمله کردند که گویی با پهلوانی سنگین وزن طرف‌اند. چهار پنج مأمور با هم ریختند روی سر مادر و چادرش را کشیدند و از محوطه انداختندش بیرون.

با آنکه موهای تنم از ناراحتی سیخ شده بود، ولی یکجور احساس غرور هم می‌کردم و پیش خودم می‌خندیدم که چه نگرانی مسخره‌ای داشتم پیش از آمدن به محوطه. خبر حرف‌های مادر خیلی زود در زندان پیچید و روحیه بچه‌ها را همان یک جمله بالا برد.

ملاقات مادر به گمانم اواسط اسفند سال ۵۵ بود، زیرا چند هفته بعد، در نوروز ۵۶ به خاطر اختلاف نظر و چند دستگی‌ای که بین شهربانی و ساواک افتاده بود، چندین نفر از زندانی‌های سیاسی از جمله خودم – البته با قید ضمانت – آزاد شدیم. اگرچه جور کردن ضامن هم به همین راحتی‌ها نبود و خیلی‌ها حاضر نمی‌شدند ضامن زندانی سیاسی شوند. پدر از یکی از آشنایان خواسته بود ضامن من شود. گفته بود با کمال میل، ولی وقتی فهمیده بود جرمم سیاسی است،‌ گردنش را کج کرده بود که شرمنده‌ام آقای اسدی! اگر از دیوار خانه مردم بالا رفته بود یا کلاهبرداری یا خدای ناکرده کار خلاف اخلاق هم کرده بود، امرتان را به روی سر می‌گذاشتم و می‌آمدم، ولی حساب جرم سیاسی با کرام‌الکاتبین است، ما را آلوده این چیزها نفرمایید، پای خودم هم گیر می‌افتد. پدر خندیده بود که حتما برای دزدی‌های ساده و کلاهبرداری‌های شرافتمندانه مزاحم می‌شوم! و چند جای دیگر گشته بود تا بالاخره یکی از بازاری‌ها آمده بود و ضمانت داده بود.»

 

برچسب ها :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *