امروز:پنج شنبه, ۱ آذر
تاریخ انتشار:2015-01-14

حماسه ساز کربلای پنج

بین عراقیها معروف شده بود به “اشلو”  ؛ از بس […]

بین عراقیها معروف شده بود به “اشلو”  ؛ از بس که خودش را به سنگرهایشان میرسانده و به عربی باهاشان صحبت میکرده و میگفته: ” اشلونک؟ ” یعنی حالت چطوره؟! بعد که میرفته، میفهمیدهاند از نیروهای ایرانی بوده و خودش را عراقی جا زده تا از آنان اطلاعات منطقه را بگیرد.
از طرف ستاد فرماندهی جنگ عراق برای سرش جایزه گذاشته بودند. دو سه بار هم به دروغ از رادیوشان اعلام کرده بودند: مرتضی جاویدی معروف به اشلو، از فرماندهان مهم ارتش دشمن، و از مزدوران خمینی، امروز توسط دلاورمردان عرب به درک واصل شد!
برای همین چیزها بود که هر فرمانده لشکری آرزو داشت، فرمانده گردانی چون او داشته باشد. و من این را خوب میفهمیدم و میدانستم مرتضی با گردان فجر، برای لشکر ما یک فرصت طلایی در جنگ است. وقتی در عملیات کربلای ۵، حاج قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر ۴۱ثارا…، از پشت بیسیم به بچههای قرارگاه با داد و فریاد میگفت:»عراقیها ما را محاصره کردهاند و در چند متری ما هستند… بعید میدانم کسی از ما زنده بماند… دیدار به قیامت!« اولین اسمی که ذهنم آمد، مرتضی جاویدی بود. بیسیم را برداشتم و گفتم:»قاسم! قاسم! جعفر!« جواب داد:»جعفر به گوشم!« گفتم:»اشلو را برایت میفرستم!« گفت:»هرکاری میکنی زودتر جعفر جان!«
مرتضی انگار منتظر حرف ما بود. گفت:»نگران نباش! میرسم.« طوری گفت که انگار ۱۰۰متر با آنها فاصله داشت. درگیری در پشت نهر جاسم در محدوده پنج ضلعی بود. کار گره خورده بود و عبور از موانع نونی شکل مشکل بود. مرتضی با نیروهایش به سرعت رفته بودند و عراقیها را به عقب رانده و بچههای لشکر ثارا… را از محاصره در آورده بودند.
ظهر شده بود و همین طور در خط با بیسیم پیگیر کار بچههای گردان فجر بودم که برایم نهار آوردند. یکی از بسیجیها بین من و ظرف نهار ایستاد و گفت: »حاجی! شرمنده! شما اینجا سهم ندارید. برگردید عقب!« تعجب کرده بودم. خیر سرم فرمانده لشکر بودم. و این خط از زیرمجموعه های لشکر بود. با بسیجیها نمیتوانستم تند شوم. مهربان پرسیدم:”چرا؟« گفت:»شما فرمانده لشکرید و اگر خدای ناکرده شهید بشید. روحیه همه خراب میشه؛ لطفاً برگردید و بگذارید نهارمان را با دل خوش بخوریم.”
حرفش که تمام شد، رفت. بچه ها خندیدند و گفتند:”چارهای نیست حاجی.”
برگشتم عقب، که استراحتی کنم و برگردم. بین راهی سری به احمد کاظمی زدم. اصرار داشت نهار بمانم که نماندم . و رفتم پیش بچه های خودمان.
رسیده و نرسیده، خبر دادند که مرتضی جاویدی جانانه جنگیده و شهید شده است. نتوانستم سر سفره بنشینم. گریه، پیش بچهها هم خوب نبود؛ روحیهشان را از دست میدادند. گوشهای خلوت گیر آوردم و ربع ساعتی گریههای با هق هق و ضجه رهایم نمیکرد. آبی به صورت زدم. برگشتم پیش بچهها و سراغ جنازه مرتضی را گرفتم. میدانستم عراقیها از جنازه او هم نخواهند گذشت.
بچه ها به من اطمینان خاطر دادند که هر طور شده، جنازه را میآورند. مرتضی رفت و ماندم و حاج قاسم سلیمانی که با حسرت از مبارزه افسانهای مرتضی یاد کند.
مرتضی رفت و من ماندم . مجری رادیو عراق که با آهنگهای شاد، و هل هله های عربی تقریباً جیغ بزند که اشلو مزدرو خمینی، این بار واقعاً به درک واصل شد.
رمتضی رفت و منم ماندم صیاد شیرازی که در یکی از سفرهایش به شیراز، سراغ مزار مرتضی را میگیرد تا میرسد به شهر فسا و بعد روستای جلیان. همراهان صیاد میگویند از فاصله ۵۰متری مزار، از ماشین پیاده میشود لباسش را مرتب میکند، و با احترام کامل نظامی، با قدم آهسته، به سمت مزار میرود و آن جا دست راست را به گوشه کلاه نظامی میرساند و فاتحه میخواند و هر چه بچه های سپاه فسا که از حضورش خبردار شده بودند از او میخواهند که نهار را آنجا بماند، میگوید من در ماموریتم و فقط به احترام مردی که امام به پیشانیش بوسه زد، به این جا آمده ام و باید بروم. کدام صیاد؟! صیادی که بعد از شهادتش رهبری انقلاب بر تابوتش بوسه زد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *