این زن که به در بسته همه بال و پرش را
دیده ست لهیب شرر دور و برش را؟
این یاس که بر روی خزان پنجه کشیده ست
آیا نشنیده ست صدای تبرش را؟
این زن که چنین سینه سپر کرده در آشوب
انگار ندیده ست شکاف سپرش را
این سیب بهشتی که سپرده به سرِ میخ
جای نفس و بوسه گرم پدرش را
در خانه خاموش علی چیست که این زن
اینگونه در آغوش گرفته ست درش را؟
این بانوی آب است کسی نیست به آبی
خاموش نماید حرم شعله ورش را؟
این زن شب قدر است، کسی نیست بخواهد
تغییر دهد سیر قضا و قدرش را؟
پیداست درآن ردّ قدمهای “محمد”
این کوچه که بسته ست مسیر گذرش را
سیلی ثمر نخل فدک بود و نشسته ست
دستی که به بانو بچشاند ثمرش را
مسدودترین کوچه و بن بست ترین دست
ای کاش علی نشنود اصلا خبرش را
می خواست بگیرد جلوی چشم پسر را
اما نتوانست ببیند پسرش را
بانو نتوانست سرِ پا….نتوانست
دستش نتوانست بگیرد کمرش را
آرام تکانید کمی چادر خاکی
می خواست که پنهان بکند بیشترش را
ردّی که روی صورت او بود ولی گفت
با غربت چشمان علی مختصرش را
از کوچه که برگشت، علی دید که در راه
بسته ست دگر فاطمه بار سفرش را…
شاعر: سیده اعظم حسینی